معنی شرح حال

حل جدول

شرح حال

معادل فارسی بیوگرافی


شرح حال خودی شرح حال من

معادل فارسی اتوبیوگرافی


شرح حال گذشتگان

تاریخ


شرح حال نویسی

بیوگرافی


سرگذشت، زندگی‌نامه، شرح حال

معادل فارسی بیوگرافی


شرح و بیان حال

وصف الحال

فارسی به انگلیسی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

شرح حال

سرگذشت

فارسی به عربی

شرح حال

مذکرات


شرح حال نویس

کاتب السیر


شرح

اسطوره، اطروحه، بیان، تفسیر، جغرافیه، حکایه، رسم تخطیطی، شرح، ظرف، علاقه، قصه، لمعان، هامش، وصف

واژه پیشنهادی

عربی به فارسی

شرح

شرح , بیان , تفسیر , عرضه , نمایشگاه

فرهنگ فارسی آزاد

شرح

شَرْح، (شَرَحَ-یَشْرَحُ) شرح دادن- بسط و وسعت دادن- فهماندن- واضح ساختن

لغت نامه دهخدا

شرح

شرح. [ش َ] (ع مص) گوشت را به قطعات بلند بریدن. (از اقرب الموارد). قطع کردن گوشت را از عضو یا قطع کردن گوشت را از استخوان مانند شرّح. (از تاج العروس). شرحه کردن گوشت. (تاج المصادر بیهقی). پاره کردن گوشت. شرحه کردن. (بحر الجواهر). || چیزی را وسعت دادن. (از اقرب الموارد). فراخ کردن چیزی. (از منتهی الارب). گشاده کردن. (ترجمان علامه جرجانی). و مجازاً شرح الشی ٔ، مانند قولهم شرح اﷲ صدره لقبول الخیر؛ ای وسعه لقبول الحق فاتسع. (از تاج العروس). گشاده کردن دل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- شرح صدر، گشادگی دل. وسعت آن. کنایه از آماده شدن برای قبول قول حق. قوله تعالی: فمن یرد اﷲ ان یشرح صدره للاسلام. (قرآن 125/6). (از تاج العروس).
- شرح صدر به چیزی یا بخاطر چیزی، کنایه از شادمان ودلخوش شدن بدان. (از اقرب الموارد).
|| ربودن دوشیزگی باکره را یا ستان آرمیدن با باکره. (از منتهی الارب). ربودن دوشیزگی باکره را یا گرد آمدن باکره را در حال خوابیدن بر پشت. (از تاج العروس). || کشف و تفسیر و بیان غامض. (از اقرب الموارد). واضح و آشکار کردن و مسئله ٔ مشکل را بیان کردن و این مجازی است. (از تاج العروس). بیان کردن سخن پوشیده را. پیدا و نمایان کردن. (از منتهی الارب). پدید کردن. (زوزنی). پیدا کردن وتفسیر کردن. (بحر الجواهر). بسط. تفسیر. تشریح. بیان. تبیین. کشف. ایضاح. بازنمودن چگونگی. روشن کردن. گزاره. گزارش: رقعتی نبشتم به شرح تمام و پیش شدم. (تاریخ بیهقی). در این تن سه قوه است... و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شود غرضی در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی).
به هر وصفی که گویم زآن فزون است
ز هر شرحی که من دانم برون است.
ناصرخسرو.
... و زیر او انواع تاریکی و تنگی چنانکه به شرح آن حاجت نباشد. (کلیله و دمنه). اما شرح و تفصیل آن ممکن نیست. (کلیله و دمنه).
به شرح و تبیان حاجت نیایدم به بدی
از آنکه من به بدی شرح شرح و تبیانم.
سوزنی.
کان یاقوت و پس آنگاه وبا ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم.
خاقانی.
حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد
حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم.
خاقانی.
در نامه هایی که سلطان از آن سفر نوشته بود چنان شرح فرموده بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 413). اشتغال به شرح احوال هریک از مقصود کتاب فایت گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257).
گر بگویم شرح آن بیحد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود.
مولوی.
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.
مولوی.
- بشرح، مشروحاً. بتفصیل. مفصلاً: صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان ما تا او را تمکین تمام باشد تا حالها را بشرح تر بازمینماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). مسعود دروقت به معمائی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321). بیش قصه ٔ این تضریب بشرح بگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). آنچه رفته بود بشرح بازگفتم. (تاریخ بیهقی). غلامی که موکل او بوده خواست نامه ای به خانه ٔ خویش نویسد و احوال آن سفر بشرح معلوم گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
سعدی ثنای تو نتواند بشرح گفت
خاموش از ثنای تو حد ثنای تست.
سعدی.
- شرح حال، ترجمه ٔ حیات. (یادداشت مؤلف). زندگینامه. ترجمه ٔ احوال:
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو.
حافظ.
- || توضیح و تفصیل ماحدث. شرح ماوقع: نامه فرستادند سوی اپرویز به شرح حال و زینهار خواستند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 103).
- شرح کشاف، کنایه است از تفصیل بسیار.پرحرفی کردن و هرزگویی نمودن. (ناظم الاطباء). بتکلف حرف زدن. (آنندراج):
بر مصحف روی او نظر کن ناصح
بسیارمگوی و شرح کشاف مخوان.
سعید اشرف.
- شرح مزجی، چون مطلبی را چنان توضیح و تفسیر کنندو به شرح بازگویند که جدا کردن آن توضیح از مطلب متن جز با نشانه های قراردادی ممکن نباشد آن را شرح مزجی گویند. و اولین شیعی که شرح مزجی نوشته است شهید ثانی است. (روضات ص 295).
- شرح و بسط، توضیح و تفصیل: چون عزیمت در این کار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم... در شرح و بسط تقدم افتاد. (کلیله و دمنه).
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او.
نظامی.
هر شبنمی درین ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد.
حافظ.
|| سخن را درک کردن و فهمیدن. (از اقرب الموارد). فهمیدن. (از تاج العروس). دریافتن. (از منتهی الارب). || در اصطلاح اهل رمل عبارت از شکلی است که از ضرب کردن متن در صاحبخانه حاصل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 735).

فرهنگ عمید

شرح

گشودن، وسعت دادن، فراخ کردن چیزی،
آشکار نمودن و بیان کردن مسٲله یا امر غامض، توضیح و تفسیر مسٲله یا کلامی تا دیگری آن ‌را بفهمد،
(اسم) نوشته‌ای که در توضیح کتاب، شعر، یا نوشتۀ دیگر نوشته شود،
(اسم) نود‌وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۸ آیه، اَلَم‌نَشرَح، انشراح،
* شرح ‌دادن: (مصدر متعدی)
توضیح دادن، بیان کردن،
تفسیر کردن، شرح کردن،

معادل ابجد

شرح حال

547

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری